از ستم های زمان
از خرابی دل مرده به تدبیر زمان
چند باید بروی تا به فردا نرسی
وز پس این همه ابر
ابر تیره که افق پوشاندهست
و دمادم بخواند ترا بسوی مسلخ عشق
تا که باور داری قربانی شدن ها
تا دگر باره نخندی ز دست نا اهلان
باز هم ای دل دیوانه من
چند گویی ونخندی با کس
چند از رفتن بیراهه دل غمگینی
تا کجا می خواهی تو بپوشانی
حرم نا محرمی این مردم نا فهم
نا فهم که خدا را به یغما دادند
تا که جایی گیرند
از پس این همه نا مردمی خود با دوست
چند گویی وبخندی با دل رسوایم
که به یغما دادی دوستی این دل را
پیش هر نا مردی
و دگر باره نخواهم خندید از پس خنده تو
تا بدانی که کجا نامردیست
این خدا می داند
تو نخواهی فهمید تو نخواهی خندید
بهتر آن است که نگویی سخنی
وسکوت آغازی