پر ز خون حادثه .....پر ز اندوه بزرگ بی کسی
در بیابانی پر از گرگان وحشی
با خودش آهسته می گفت .....می رسد روزی که آرام شود
گرد باد لحظه های بی کسی
تا مرا بردارندم از این جای تنگ
بگذارند میان دو سنگ هم سنگ
و به کوبند بهم دل من را با سنگ
روز ها رفتند وشبها طی شدند
لیک تنهایی ز ما بیرون نرفت
گفتگویی با خود دل داشتم
تا شاید این خانه را دل پر کند
بازهم ممکن نشد قصه ما رفت ورفت
درد دل آسان نشد
این دلک تنها بیفتاد گوشه ایی
هی بخورد خون جگر از ریشه ایی
تا که شاید روزگارش سر رسد
این دلک آهسته بر منزل شود
خانه را از نو بیاراید چو گل
میهمان خود شود چون نقش گل
مهربانان مهربانی ها کنند
این دل تنها ی من درمان کنند