مرا می برند تا دیار غریب
همانجا که مستانه رسوا شدم
گهی در میان ورق پاره ها
بدنبال شیدایی خویشتن
شب و روز دلم پرسه ها می زند
که شاید بدست آورد چیزکی
از آنجا که من مست و شیدا شدم
ز دوران و عهد جوانی و یاد
میان ورق پاره ها خیره شد
پس از دیدن پاره های قدیم
قدی راست زاندیشه دریا شدم
به یاد گلی لابه لای ورق پاره ها
دلم در بدر می دوید
دلم می دوید تا که شاید ز نو
گل تازه خویش پیدا کند
چو دید برگ ها جمله پوسیده اند
همانند این روزگاران سرد
ز دست دلم باز رسوا شدم
دوباره دلم را به دریا زدم
که شاید ز نو یار پیدا شود
به اندازه سوزنی نقش دل
ورق پاره ها را ز نو تا زدم
به ناگه دو چشمان مست و خمار
میان ورق پاره ها جان گرفت
به لب خندی از عشوه و ناز ها
در آن لحظه شیدای شیدا شدم
ورق پاره ها بوی دل می دهند
همان دل که روزی مرا یار بود
همه چیز من چشم پر ناز او
بدریای افتادگی ساده بود
ولی با منش قصه ها گفته بود
ز دریا و شور و دل سادگی
به آخر میان ورق پاره ها
دلم ماند و رسوای رسوای شدم
از آن روز ها تا زمان دگر
من وسر به مهری و رازی به سر
میان ورق پاره ها مانده ایم
به تصویر ها جان تازه دهیم
به عشقی که روزی بیاید ز نو
بدریا سلامی دوباره دهد
و در زیر این کهنه برگ قدیم
به امضاء خود عشق انشاء کند
همان لحظه محو تماشا شدم
مسجد سلیمان ??/?/?? پور هاشمی