نمی خواهم بگویم درد بی درمان ماندن را
اگر گویم فرو ریزد تمام هستی من
به هم ریزد تمام مردمی نا مردمی های زمان
دگر جایی برای خلوت دلها نخواهد ماند
کسی دیگر نخواهد کردباور قصه های بی صدایم را
دگر حرفی نخواهم زد از این نا مردمی های زمان خود
مرا رنج درون سینه می خواهد فرو غلطم میان موج بد بختی
و یا در هم در امیزم با تمام نامردمی های زمان خویش
کسی باور نخواهد کرد که من هرکز نخواهم این چنین بودن
ویا خود را نخواهم برد از این میان بیرون به هر شکلی
چرا ؟ هستم در مرداب گند آلوده که اسمش را نهادند زندگی من
کسی باور نخواهد کرد مردن را
اگر باور کنیم این مرگ است که در راه است
دگر حرفی نخواهیم گفت از نامردمی های درون شهر
و یا هرگز نخواهیم گفت با مستان شب از مستی دریا
دلم خون است از دست تمام مردمان شب پرست شهر روشنایی ها
نمی دانم چرا این مرگ زان بینوایان است
ولی می دانم این دنیا پر از درد است
برای همچو من هایی همیشه پر ز غوغا است
که این غوغا به هم ریزد خواب بت پرستان دیار من
به هر سازی می رقصند و می خوانند و می گویند از مردانگی های همه نامردمی هاشان
تا کسی باور کند مستند این ناکسان
و می خواهند به هم ریزند بنیاد همه هستی در این عالم
من دیوانه را گفتند که برخیزم
روم بیرون من از شهر
تا راحت شوند از قصه های بی سر و سامان پرو دردم
ولی من مانده اینجا میان کوچه های پر ز درد مردم ساده
تا بگویم درد آنها را برای عالمان شهر تا شاید بر خیزند
به همراه من آیند بخوانند این سرود من
ولی هرکز نخواهند خواند این قصه های سادگی ها را
اگر خوانند باور می کنند بدبختی دل ها
ولی افسوس از این همه نامردمی های زمان من
همان بهتر که بر خیزم و بر گیرم سر خود در میان
و بگذرم از کوچه های خلوت تنهایی این دشت
تا رسم جایی که بتوانم بخوانم این سرود خود
بیایید دست هم گیریم و با نامردمی های زمان خود در آویزیم
تا شاید رها گردیم از نامردمی ها
تا شاید