پر ز خون حادثه .....پر ز اندوه بزرگ بی کسی
در بیابانی پر از گرگان وحشی
با خودش آهسته می گفت .....می رسد روزی که آرام شود
گرد باد لحظه های بی کسی
تا مرا بردارندم از این جای تنگ
بگذارند میان دو سنگ هم سنگ
و به کوبند بهم دل من را با سنگ
روز ها رفتند وشبها طی شدند
لیک تنهایی ز ما بیرون نرفت
گفتگویی با خود دل داشتم
تا شاید این خانه را دل پر کند
بازهم ممکن نشد قصه ما رفت ورفت
درد دل آسان نشد
این دلک تنها بیفتاد گوشه ایی
هی بخورد خون جگر از ریشه ایی
تا که شاید روزگارش سر رسد
این دلک آهسته بر منزل شود
خانه را از نو بیاراید چو گل
میهمان خود شود چون نقش گل
مهربانان مهربانی ها کنند
این دل تنها ی من درمان کنند
درد من دردی نیست که در این جامعه کسی بدان مبتلا نباشد آن کسی که اندکی حس انسانیت داشته باشد به درد من دچار است و هیچ راهی هم ندارد جز ساختن وسوختن ، چون این درد درد بی درمانی است که این روز ها در کنار خیابان در این سرمای سرد زمستانی می خوابد ،این درد درد کودکی است که مادرش را فقر نیمه شب برای بدست آوردن نانی از خانه بیرون نموده است تا با فروش تن خود نانی برای کودک خود بدست آورد اگر جان خود را هم در این راه نگذارد ،
درد من دردی است که امروزه جامعه شهری بیشتر بدان مبتلا است تا جامعه روستایی ، جامعه اسلامی بیشتر گرفتار آن است تا جامعه غیر اسلامی ، درد من درد جامعه اسلامی کشورم است که با وجود اسلامی بودن کشورم هنوز فقر ریشه در جان جامعه دارد کمتر بدان توجه می شود ، برای رهایی از این درد چه باید نمود و چگونه می توان این درد را با خود حتی بگور برد که در خانه ایی ویلای وگرم خفته باشی ولی در صدمتری خانه ویلایی ات کودکی از سرما جان خود را از دست داده باشد ویا لاشه زنی را که تن خود را ارزانی داشته است برای بقای زنده ماندن خود وکودکش از دست داده باشد وتازه از کنارش بدون کوچکترین نگذانی بگذریم وراهی خانه خدا شویم تا در صفا ومروه بیتوته کنیم وسنگ رجم زنیم وبرائت از مشرکین انجام دهیم وهنگام برگشتن هم مقدار زیاد هدیه برای دوستان هم نوع خود، تا وقتی برگشتیم در میان فامیل فخر به فروشیم که ما بله رفتیم وندیدیم جز آنچه در لباس وپارچه نهفته بود هیچ از خانه نگوید هیچ از خدا نگوید تنها از خرید وسنگ فرش های خانه خدا ومسجد النبی تعریف کند و بگوید که چه سنگ های قشنگی داشته است ولی از کودک همسایه خود بی اطلاع باشد
باز هم خواهم نوشت
خیلی وقتا پیش در دوران چوانی هوس کردم که به اتفاق دوستان و همکلاسی ها بریم شمال ، کی درست وسط درس وکلاس بدون گذرفتن مرخصی از مدیر دبیرستان ویا گفتن به دوستان نیمه شبانه تصمیم گرفتیم واجرا نمودیم و رفتیم شمال کجای شمال بابلشهر خوبی بود وخوش حال هم شدیم که به یک شهر شمالی رفته بودیم ولی در آن شهر اتفاقی رخ داد که من هیچ وقت فراموشش نمی کنیم وآن اتفاق هم دوستی وعاشق شدن دوستم با خواهر دوستم که میزبان بود این اتفاق مرا چنان در منگه فکر گذاشت که تا مدت ها نمی توانستم باور کنم که چطوری یک نگاه باعث این همه مهر ومحبت شده است ، اما بعد ها فهمیدم که چی شده بوده است آن دو که اکنون ازدواج کرده وبا هم زنگی مشترکی دارند چطوری به هم علاقه پیدا کردند واین علاقه شد بنای یک زندگی برزگ ومحکم زندگی که اکنون 38 سال است ادامه دارد و این عشق مرا هنوز هم که هنوز است به اندیشه وا می دارد که چگونه دونفر با یک نگاه این همه شیفته همدیگر شدند و علاقه پیدا نمودند وتا زمانی که من با آن ها در رفت وآمد بودم که زندگی خوبی داشتند وشاید هنوز هم آن زندگی ادامه داشته باشد.
این گونه عشق ها را علاقه می نامند ویک علاقه دو جانبه که دوام زیادی دارد وتا می توانند بر بقای آن می کوشمد واین کوشش هم برای این است که می خواهند عشقشان دوام داشته باشد و دوام عشقشان هم بنای یک زندگی مشترک است که تا زندگی هست جریان دارد وچقدر خوب است که این عشق تا ابد باشد ودوام داشته باشدو این دوام داشتن برای این است که عشق را می شناسند ودوام عشق را خواستارند و اگر دوام عشق را خواستار نباشند بقای عشق هم زیر سئوال است وپایان عشق هم فرا خواهد رسید وتا می توانیم زندگی را بیهوده خواهیم نمود و این بیهوده بودن برای همه اهمیت ندارد تنها عده ایی که عشق را می شناسند می دانند شکست عشق یعنی چه و کسی که عاشق نباشد قدر این نوع چیز ها را نمی داند ونخواهد هم دانست اگر بداند که خیلی خوب است وبرای خودمان هم خوب خواهد بود باز هم خواهم نوشت
با توجه به تمام این مطالب که نوشتم وبعدا اگر عمری بود خواهم نوشت فرا رسیدن سال میلادی را به همه مسیحیان جهان و خصوصا به مسیحیان کشور اسلامی خودم تبریک می گویم و موفقیت مسیحیان کشورم را در این سال نو مسیحی از خداوند خواستارم موفق وجاری باشید